معنی متحیر ماندن، حیرت

مترادف و متضاد زبان فارسی

متحیر ماندن

حیرت کردن، متحیر شدن، حیرت‌زده‌شدن، حیران گشتن، حیران ماندن

فرهنگ فارسی هوشیار

متحیر ماندن

خیره ماندن مات ماندن سرگردان ماندن (مصدر) متحیر شدن: لشکر و غلامان او متحیر بماندند.


حیرت

بر یک حال ماندن از تعجب چیزی، نامردی، هیزی


حیرت زده

خیره مانده سرگشته سرگردان سراسیمه هاژه گرازان (صفت) متحیر سرگشته: ((باقیافه حیرت زده. ))


متحیر شدن

خیره شدن مات شدن سرگردان گشتن (مصدر) سرگشته شدن حیران ماندن:. . . اندرین کار متحیر شدند.


حیران ماندن

(مصدر) سرگردان ماندن سرگشتنه و متحیر ماندن. کاتوره ماندن سرگردان ماندن هامیدن

لغت نامه دهخدا

حیرت

حیرت. [ح َ رَ] (ع مص) سرگشته شدن. بر یک حال ماندن از تعجب. (غیاث). حیره. رجوع به این کلمه شود. || (اِمص) سرگشتگی. تعجب. سرگردانی. حیرانی.بیخودی. والهی. آشفتگی. (ناظم الاطباء):
از این قصیده که گفتم سخنوران جهان
بحیرتند چو از منطق طیور غراب.
خاقانی.
گردد فلک ز حیرت حالش زمین نشین
گردد زمین ز سرعت رقصش فلک خرام.
با این فکرت در بیابان تردد و حیرت یکچندی بگشتم. (کلیله و دمنه).
- حیرت آفرین، بوجودآورنده ٔ حیرت. آفریننده ٔ حیرت.
- حیرت آمیز، آمیخته با حیرت و سرگردانی.
- حیرت آور، حیرت آورنده. باعث بر حیرت و سرگشتگی. موجب تحیر.
- حیرت افزا، حیرت افزاینده.
- حیرت انگیز، انگیزنده ٔ حیرت و سرگشتگی.
- حیرت بخش، حیرت آور.
- حیرت زا، حیرت زاینده.
- حیرت زدگی، سرگشتگی. تحیر.
- حیرت زده، سرگشته. متحیر. (آنندراج):
حیرت زده ٔ روی تو بر هم نزند چشم
چون دیده ٔ تصویر که بیگانه ٔ خواب است.
(از آنندراج).
- حیرت سرا، سرای حیرت. کنایه از دنیا.
- حیرت فزودن، سرگشتگی و تحیر افزودن:
زهی قدرت که در حیرت فزودن
چنین ترتیب ها داند نمودن.
نظامی.
لیک چون من لم یذق لم یدر بود
عقل و تخییلات او حیرت فزود.
مولوی.
- حیرت کده، جایی پر از حیرت و سرگشتگی:
نیست خالی ز صفا خلوت بیهوشی من
فرش حیرتکده ام از نمد آئینه است.
شوکت (از آنندراج).
حیرتکده ٔ چشم مرا خواب ندیده است
افتادگی چشم مرا آب ندیده است.
صائب (از آنندراج).
- حیرت کردن، متحیر گردیدن.
- حیرت کردنی، شایسته و درخور حیرت و سرگشتگی.
- حیرت نگاه، نگاهی حیرت زده:
تا بچندای آفتاب حسن مستوری کنی
چشم ما حیرت نگاهان کم ز چشم روزن است.
صائب (از آنندراج).

حیرت.[ح َ رَ] (اِخ) میرزا اسماعیل. متخلص به حیرت (1254- 1316 هَ. ق.) مترجم معروف تاریخ ایران تألیف سرجان ملکم از انگلیسی بفارسی که دوبار در بمبئی بطبعرسیده است. وفاتش در بیست وچهارم جمادی الاولی سنه ٔ 1316 هَ. ق. در بمبئی اتفاق افتاد و سنش شصت ودو بود ودر همین شهر در قبرستان ایرانیان مدفون شد. (وفیات معاصرین محمد قزوینی مجله ٔ یادگار سال 3 شماره 5).

حیرت. [ح َ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان پنجکرستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر. واقع در 26هزارگزی جنوب نوشهر. دارای 410 تن سکنه است. محصولاتش غلات، ارزن و لبنیات. اهالی به کشاورزی، گله داری، تهیه ٔ ذغال و چوب گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


متحیر

متحیر. [م ُ ت َ ح َی ْ ی ِ] (ع ص) سرگشته. (منتهی الارب) (آنندراج). سرگشته و آشفته و حیران و آواره و رانده ٔ از جای. آشفته و سرگردان و سرگشته و حیران و متعجب. (ناظم الاطباء): من هرگز بونصراستادم را دل مشغول تر و متحیرتر ندیدم از آن روزگارکه اکنون دیدم. (تاریخ بیهقی). [غازی] بر سر دو راه آمد یکی سوی خراسان و یکی سوی ماوراءالنهر، چون متحیری بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232). من باز گشتم سخت غمناک و متحیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325).
ور به جیحون بر از تو بر گردد
متحیر بماندت بر گنگ.
ناصرخسرو.
من و جهان متحیر ز یکدگر هر دو
پدید و پنهان گشته مرا و او را راز.
مسعودسعد.
متحیر را خود عزم نباشد. (اوصاف الاشراف).
به قیاس در نیایی و به وصف در نگنجی
متحیرم در اوصاف جمال و حسن و زیبت.
سعدی.
شهری متحدثان حسنت
الامتحیران خاموش.
سعدی.
و رجوع به تحیر شود.
- متحیر شدن، آشفته و سرگردان شدن و سراسیمه گشتن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). سرگشته شدن. حیران ماندن: سر حسنک را دیدیم همگی متحیر شدیم و من از حال بشدم. (تاریخ بیهقی). چون نامه بخواند و سخت مختصر بود به غایت متحیر شد و غمناک گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 492).بیامدم و آنچه شنیده بودم بگفتم و همگان ناامید و متحیر شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 678).
ای متحیر شده در کار خویش
راست بنه بر خط پرگار خویش.
ناصرخسرو.
بدین سبب متحیر شدند بی خردان
برفت خلق چو پروانه سوی هر نفری.
ناصرخسرو.
اندر این کار متحیر شدند. (تاریخ بخارا).
- متحیرکردار، سراسیمه و آشفته: پس متفکروار و متحیرکردار پیش تخت شاه رفت. (سندبادنامه ص 112).
- متحیر گشتن (گردیدن)، سراسیمه گشتن. (یادداشت، به خط مرحوم دهخدا) متحیر شدن، حیران ماندن. سرگشته شدن: رسول را آوردند و بگذرانیدند بر این تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود و متحیر گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). یوسف متحیر گشت و بر پای خاست و زمین بوسه داد و گفت توبه کردم و نیز چنین خطا نرود. (تاریخ بیهقی ادیب ص 254). امیر سخت نومید و متحیر گشت. (تاریخ بیهقی ادیب ص 590). یوشع متحیر گشت. (مجمل التواریخ). متحیر گشت و گفت تمامی آنچه در دنیا برای آبادانی عالم بکار آید... در این آیت بیامده است. (کلیله و دمنه).حجام متحیر گشت. (کلیله و دمنه). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- متحیر فروماندن، متحیر شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): پیغام خواجه باز گفتم چون شنید متحیر فروماند چنانکه نتوانست گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322).
- متحیر ماندن، سرگشته و حیران شدن: خصمان آمده اند و متحیر مانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 587). لشکر و غلامان او متحیر بماندند. (سیاست نامه). تا آخر روز بازرگان به ضرورت از عهده ٔ مقرر بیرون آمدو متحیر بماند. (کلیله و دمنه). بیچاره متحیر بماندو روزی دو بلا و محنت کشید. (گلستان).
|| آب جاری شده. || آب برگشته از گرداب. || جای پر شده از آب. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || تاریک چشم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از فرهنگ اشتینگاس).

فرهنگ فارسی آزاد

متحیر

مُتَحَیِّر، حیرت زده، حیران، سرگردان، پُر شونده از آب..،

فرهنگ معین

متحیر

(مُ تَ حَ یِّ) [ع.] (اِفا.) سرگشته، حیران، حیرت زده.

گویش مازندرانی

حیرت

میرزا اسماعیل حیرت الارزی از شعرای فارسی گوی هزارجریب بهشهر...

معادل ابجد

متحیر ماندن، حیرت

1421

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری